وضو بگیر بیا تو!!

برای دیدن پروفایل روی امیر سامان کلیک کنید نظر خصوصی بروسمت چپ پایین تماس با امیر!

وضو بگیر بیا تو!!

برای دیدن پروفایل روی امیر سامان کلیک کنید نظر خصوصی بروسمت چپ پایین تماس با امیر!

دوستـــــــــــــان عزیز خاطره ای که مال 8 ماه پیش خودمه الکی صفحه نذارید مال خودمه..

یادمه پارسال توی مهمونی باهاش آشنا شدم....

با بقیه دخترا فرق داشت نگاهشو برمیگردوند و توجهی نداشت..

شاید اگه هر دختر دیگه ای بود میرفتم جلو صحبت میکردم اما انگار عین یه آهنربای و دو قطب مخالف همدیگرو هل میدادیم...
بالاخره دلمو زدم به دریا رفتم جلو گفتم سلام تا برگشت از تعجب شاخ در آوردم....

از تعجب شاخ در آوردم....

ملیکا بود.همبازیه دوران کودکیم....

خیلی خوشگل شده بود...خیلی هم عوض شده بود...

نمیدونم شاید اگه اون زخم قدیمی رو روی گردنش نمی دیدم هیچ وقت نمیشناختمش...

گفتم سلام...

اول نشناخت گفت سلام شما؟

گفتم یه دوست قدیمی که همیشه تو حال و هوای کودکی و بازی براش چایی میریختی.

دیدم یه لبخند دلنشین رو لباش نقش بست....

خیلی خوشحال شدم که منو شناخت...

با هم صحبت کردیم جالبه بعد 11 سال بازم منو داداشی صدام میکرد ....

از زندگی هم پرســـیدیم....درس و مدرسه و کلاس.....

مهمـــــــــــــــونی تموم شد دلم میخواست بازم ببینمش اما.....

بعد 10 روز به خاطر مکه برگشتن فامیلا دوباره همدیگرو دیدیم بازم عین دو تا دوست صحبت میکردیم...

چقده اون روز مامانم زجر کشید هی گفت امیر بیا کمک کن منم میگفتم الان میام.... 

مهمونی تموم شد....دوباره دوری....نمیدونم شاید مثل یه حس که دوران بلوغ همه رو به یه چشم عشق می بینی داشتم....

روز ها گذشت گذشت تا بعد دو ماه دوباره مهمونی بود...

اما نیومده بود به باباش که مثل همیشه میگفتم دایی اما داییم نبود گفتم دایی ملیکا نیومده؟

گفت نه حالش خوب نبود....

پاهام شل شد...

یه ذره بعد داییم گفت میخوام برم خونه قابلمه بیارم گفتم منم میام تنها نباشی...

رفتیم بالا یه یالا گفتیم...

یهو صدای تققققققققق از تو خیابون شنیدیم کامیونه زد به ماشین داییم دوید رفت پایین...

همون لحظه ملیکا درو باز کرد انگار دنیا رو بهم دادن....

با هم صحبت کردیم گفتم که نگران شدم نیومدی...

اونم گفت داداشی حالم خوب نبود....

نمیدونم میخواستم بهش بگم دیگه نمیخوام داداشت باشم میخوام....

اما نمیدونم نمیشد بهش گفتم از  علیرضا(دوست پسرش)چه خبر؟

گفت خوبه باباش با بابام صحبت کرده خیلی دوسش دارم میمیرم براش....

به نظر تو علی خوبه؟

علی هم از دوستای نزدیک منه...

بهش گفتم آره پسر خوبیه از همه نظر...خوش باشید...

ولی اون شاد شد ولی من....

برا همیشه اسم ملیکا تو ذهنم پاک شده....

نظرات 7 + ارسال نظر
صمیم شنبه 4 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:26 ب.ظ http://www.samim2h.blogfa.com

واقعی بود؟؟؟؟؟؟؟؟

بار الهاها ....
صمیم جان میگم 8 ماه پیش برای خودم اتفاق افتاده تو میگی....
بله حقــــــــــیقته.
البته متاسفانه....

atefe شنبه 4 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:44 ب.ظ http://www.hafedel.blogfa.com

آخی...
سرنوشت آدماس دیگه

زهرا یکشنبه 5 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:49 ب.ظ http://girlfromiran.blogfa.com

سلام
ممنون که بهم سر زدین

EmetiS یکشنبه 5 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:50 ب.ظ http://star3petit.blogfa.com/

آره جون عمه ت
اگه پاک شده بود که الآن ازش نمی نوشتی
ولی به این احساسات و اینجور علاقه ها توجه نکن ..
خالی بندیه احساساتته ..
گولت میزنه . ..

آه خدای من....
آره خوب خودمم گفتم تازگی ها هر کی رو میبینم عاشقش میشم....
دیگه حسه بلوغه...

zahra سه‌شنبه 7 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:31 ب.ظ http://www.kooch-e-eshgh.blogfa.com

به نظر من اینا اصلا عشق نیس
چیه بابا دوروز یکی رو دوس داشته باشی بعد ولش کنی یا ولت کنه بعد چند وقتم فراموشش کنی

حرف دلم بود.

zahra چهارشنبه 8 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:44 ق.ظ http://www.kooch-e-eshgh

ببخشید قصد ناراحتی نداشتم درسته خوب شما دوسش داشتی ولی میگم آخه اینا چه جور عشقی ؟ عشق نیست یه چیز دیگه س

نه آجی ناراحت نشدم..
من اصولا ناراحت نمیشم...
آره میدونم هوسه

فرشته پنج‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:25 ب.ظ http://www.fafa-fereshte.blogfa.com

ببببببببببببببببببببببببببببببله
چقد همه پسرا شبیه همن چقدم همه دخترا...
بابا من دخترم دارم میگم انقد عاشق نشین ارزش ندارن دخترا
البته تو که خدارو شکر عاقلی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد