زیباترین داستانایی که تا حالا خوندم....
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچههاى کلاس عکس یادگارى بگیرد. معلم هم داشت همه بچهها را تشویق میکرد که دور هم جمع شوند. معلم داشت جریان خون در بدن را به بچهها درس مىداد. براى این که موضوع از وب دوست خوبم زهرا http://www.poah.blogfa.com/
معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سالها بعد وقتى همهتون بزرگ شدید به
این عکس نگاه کنید و
بگوئید : این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده، الان وکیله.
یکى از بچهها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده.
براى بچهها روشنتر
شود گفت بچهها! اگر من روى سرم بایستم، همان طور که مىدانید خون در سرم
جمع مىشود و صورتم قرمز مىشود.
بچهها گفتند: بله
معلم ادامه داد: پس چرا الان که ایستادهام خون در پاهایم جمع نمىشود؟
یکى از بچهها گفت: براى این که پاهاتون خالى نیست.
سلام
داستانت حرف نداشت!
چرا همه با عربی مشکل دارن ؟ :)
جالب بود
وبلاگ قشنگی داری خوشحال شدم از اینکه اومدی به وبلاگم